لطفا نخونده نظر ندین دوستتون دارم مهدی
کوهنوردی بی دین وعقل گرا تصمیم گرفت تنها به کوهنوردی برود . حسابی فکر کرد که تمام وسایل لازم را با خودش ببرد تا مشکلی براش پیش نیاد. قلاب وطناب وآذوقه وتمام چیزهای لازم را با خودش برداشت وبالاخره راه افتاد.نیمه های شب به نیمه های کوه رسیده بود. هوا ابری وبرفی وغبارآلود بود. حتی یک متری اش را نمیدید.ناگهان پایش سر خورد وهرچه تلاش کرد نتوانست خودش را کنترل کند واز بالای کوه به پایین پرت شد .ترس بر او غلبه کرده بود. یک لحظه احساس کرد که مرگ بسیار به او نزدیک بوده است. تمام زندگیش به یادش آمد. فرزندانش دارائیش وتمام زندگیش. خوشی ها وناخوشی های زندگی اش جلو چشمش رژه میرفتند. به یاد خدا افتاد. اما باور نداشت حتی خدا بتواند به اوکمک کند آخر او عقل گرا بود وبه خدا معتقد نبود . ناگهان متوجه شد که طنابش به دور کمرش محکم شده واوبین آسمان وزمین معلق شده.اوسعی کرد به خودش بقبولاند که خدا میتواند به او کمک کند . خدا را با تمام وجود صدا زد. جوابی نیامد. دوباره از ته قلب خدا را صدا زد ، ناگهان صدایی شنید. خواست صاحب صدارا پیدا کند اما نتوانست . پرسید تو کیستی؟ صاحب صدا جواب داد : من یکی از دوستان خدایم که خدا مرا فرستاده تا به تو کمک کنم. اگر میخواهی نجات پیدا کنی طناب دور کمرت را پاره کن تا نجات پیدا کنی . اما این حرف با عقل اوسازگار نمی آمد .با خود گفت مگر میشود طناب را پاره کنم ورها شوم ، این با عقلم سازگار نیست . صدا دوباره تکرار شد اگر میخواهی نجات پیدا کنی باید طناب را پاره کنی اما عقلش به او اجازه نمی داد این کار را بکند واو این کار را نکرد . دیگر کسی اورا صدا نزد واوهم طناب را پاره نکرد.
روز بعد کوهنوردان یک جنازه یخ زده را که به یک طناب آویزان بود در فاصله یک متری زمین وروبروی ورودی یک غار پیدا کردند.
راستی محدوده عقل تا کجاست؟
وراستی ما چقدر به این طناب وابسته ایم ؟ آیاچقدر حاضریم برای لحظه ای طنابهای دلبستگی را رها کنیم؟